mahsakamyabi

mahsakamyabi
این نظر توسط Baran در تاریخ 8 سال پیش و 14:37 دقیقه ارسال شده است | |||
خيلى نازى عاشقتم |
این نظر توسط pm در تاریخ 8 سال پیش و 13:06 دقیقه ارسال شده است | |||
فرشته ای به خدا |
این نظر توسط naghishaker در تاریخ 8 سال پیش و 21:29 دقیقه ارسال شده است | |||
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد .
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود : صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان بیرون بردن زباله 1000 تومان جمع بدهی شما به من :12.000 تومان ! [تصویر: 16.gif][تصویر: 04.gif] مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت: بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است [تصویر: 07.gif] وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم [تصویر: 10.gif][تصویر: 07.gif][تصویر: 08.gif] آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!! [تصویر: 35.gif][تصویر: 13.gif] قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند. بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...[تصویر: 33.gif] کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند. نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!! [تصویر: 33.gif] مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان !!! |
این نظر توسط naghishaker در تاریخ 8 سال پیش و 20:02 دقیقه ارسال شده است | |||
بی خیال دنیا و آدماش. اینم چند روزِ باقیمونده! |
این نظر توسط naghishaker در تاریخ 8 سال پیش و 15:16 دقیقه ارسال شده است | |||
روسری وا میکنی خورشید عینک می زند ! |
این نظر توسط naghishaker در تاریخ 8 سال پیش و 13:34 دقیقه ارسال شده است | |||
گفتم ای جنگل پیر
تازگیها چه خبر؟ پوزخندی زد و گفت: هیچ! کابوس تبر... گفتم از چوب درختان بهار چه کسان بهره برند؟ گفت آنان که درختند و به ظاهر تبرند گفتم اما مگر از جنس خودت نیست تبر؟ پوزخندی زد و گفت: تازگیها چه خبر؟ |
این نظر توسط naghishaker در تاریخ 8 سال پیش و 13:13 دقیقه ارسال شده است | |||
خدایا از تجربه تنهائیت برایم بگو
این روزها سر تا پا گوشم… |
این نظر توسط naghishaker در تاریخ 8 سال پیش و 13:11 دقیقه ارسال شده است | |||
خدا بخواهد میشود
اگر بخواهد شیشه را در آغوش سنگ نگه میدارد بدون اینکه بشکند |
این نظر توسط naghishaker در تاریخ 8 سال پیش و 13:09 دقیقه ارسال شده است | |||
بالـاتر از سکــوت نگــاهیـست کــه یــک دنیــا بغض دارد،
امــا فقـط زیبــا نگــاهت می کند |
این نظر توسط naghishaker در تاریخ 8 سال پیش و 20:26 دقیقه ارسال شده است | |||
مرا ببوس
تا که بجوشد از من زندگی همچو چشمه ای داغ که میجوشد به شور از دل سنگی سرد مرا بنواز تا که برقص آید در من زندگی همچو بید در آغوش نسیم بهار مرا صدا کن به نام ماه تا که به وجد آیند لبانم به خنده های شوق به زندگی همچو گل که می شکفد بر لبان باغچه ها مرا ببوس مرا بنواز مرا صدا کن پیش از آنکه بمیرد در من نیاز |